الی با خنده گفت:
_ چرا طوری بهم نگاه میکنی که انگار عاشقمی؟
_ اوه عزیزم معلومه که عاشقتم.
تنها لحظه ای بود که از نقشهی پلیدی که با گرتا کشیده بودم خجالت کشیدم.
- شب بی پایان، آگاتا کریستی (همراه با چاشنی اسپویل🤡)
اونا گفتن کتاب خوندن خیلی احمقانهست. اونا گفتن شخصیتها اصلاً واقعی نیستن یکم جوهرن. اونا گفتن تفنگ چرا دستته؟ بعد دیگه چیزی نگفتن.
هعیی یکی هم نداریم باهاش درد و دل کنیم
خوبی؟
آره فقط دیشب تیم مورد علاقه م باخت سنگینی داشت و امروز دوستام رو از زندگیم حذف کردم. میتونستم بینشون رو خراب کنم ها ولی وجدان لعنتیم نزاشت. کتابی که میخوندم تموم شد و یاد باخت سخت شش سال پیش افتادم. بعد از کلی جون دادن کل روز،
خورشت کرفس داریم. (سخت ترین مورد)
وقتی یادم میوفته که هیچکس علاقه ای به حرفام نشون نمیده:😐😭🤣
_ دیگه نمیدونم چی واقعیه چی دروغه.
+ اشکالی نداره.
_ حتی اینکه نمیدونم دیگه چی میخوام؟
+ نمیدونی؟ بازم اشکالی نداره به هر حال هرکس یه چیزی رو میخواد.
_ تو چی؟
+ من؟ فکر کنم فقط تو رو بخوام.
دایی ادموند، با اینکه هرگز فرصت نکردم تو رو ببینم ولی میدونم خفن ترین دایی دنیا هستی. البته خوش قیافه هم هستی. دیگر چه از این بهتر؟
دوست دار همیشگی تو آدلا
خیلی وقت پیش فرشته ها و شیطان ها در جنگ بودند، و پسر رئیس فرشته ها هم به خاطر جایگاه مادرش (با وجود سن کمش) مجبور به رفتن به جنگ شد. او در حین عقب نشینی از حال رفت و وقتی بیدار شد خود را زیر سایه ی درختی دید؛ و دختری با موهای سیاه و بالهای استخوانی، از او مراقبت میکرد. بعد از چند ثانیه پسرک داد کشید:«ش-شیطان!!! تو اینجا چیکار میکنی!!!» دختر لبخند متعجب و زیبایی زد:«آروم.. چرا اینجوری میکنی. من بهت آسیب نمیرسونم. اسم من آیریسه. تو چی؟» پسر با کمی تردید گفت:«اندی.» گفتگوی آنها همین طور ادامه پیدا کرد و کم کم با هم دوست شدند و قرار شد فردا در همانجا به ملاقات هم بروند. فردای آن روز، آن دو هم را ملاقات کردند و پس فردا هم همینطور. ملاقات های آنها همینطور ادامه داشت تا روزی که ملکه آندیا مادر اندی، به قضیه پی برد و اندی را به بند کشید. چند روز گذشت و آیریس نگران اندی شده بود. او تصمیم میگیرد شب پیش اندی برود و با هم فرار کنند و همین کار را هم میکنند. آنها به دنیایی به اسم زمین فرار میکنند و بچه شان یک انسان از آب در می آید.
ترکیبی از شیطنت و معصومیت.
وقتی بچه وسطی هستی یعنی اینکه
خواهر/برادر بزرگترت، گناه داره و محبوب خانواده مادریه،
خواهر/برادر کوچکترت، خوش صحبته و محبوب خانواده پدری،
ولی این وسط پشت بقیه.. هر احساسات کوفتی ای هم داشته باشی مهم نیست.. چون همیشه سرکوفتت کردن
هر استعدادی، هر حرفی، هر شکایتی، همیشه بچه وسطی توی سایه اون دوتای دیگه گم میشه.